میخواهم اولین مقاله از سری مقالات "از بیمهگری تا توانگری" را با یادآوری جملهای از "توماس هاکسلی" آغاز کنم که میگوید:
«عظمت زندگی در علم نیست، بلکه در عمل است»
کمتر از 2 درصد از کسانی که پا به صنعت بیمهگری میگذارند، موفق به کسب درآمد ماهیانه بیش از 2 میلیون تومان میشوند. چرا؟ همه ما در ابتدا، به یک میزان از منابع آموزشی، اطلاعات، زمان و منابع مالی دسترسی داریم. اما چرا برخی با چنان سرعتی از بقیه پیشی میگیرند و خود را به جایگاهی میرسانند که برای اکثر مردم دنیا، فقط یک خواب و رؤیاست؟ چون آنها دانستههای خود را با یک برنامهریزی مدون در عمل پیاده کردند و با تلاش و کوشش دائمی، خود را به مقصد رساندند.
یک بار از "بانکر هانت"، میلیاردر صاحب نفت تگزاس خواستند تا راز موفقیت را برای مردم بازگو کند. وی گفت:
«موفقیت، امر سادهای است. اول تصمیم بگیرید که دقیقاً چه میخواهید. آنگاه تصمیم بگیرید که برای رسیدن به آرزوهایتان، بهای آن را بپردازید. و بعد هم آن بها را پرداخت کنید»
اگر قدم سوم را بر ندارید در درازمدت هرگز به خواسته خود نخواهید رسید ، بهترین راه آموختن یک چیز، یاد دادن آن به دیگران است.
اگر راهی بود تا با انجام عملی امور، جریان یادگیری را سرعت ببخشیم، و اگر میشد به شما راهی را نشان دهیم تا درسهائی که مردان و زنان موفق، قبلاً یاد گرفتهاند دقیقاً بیاموزید، و اگر میتوانستید آنچه را که دیگران ظرف سالها یاد گرفتهاند، ظرف چند ماه بیاموزید، چه میکردید؟! راه همه این کارها "مدلسازی" است. یعنی اینکه راه ترقی دیگران را دقیقاً بازسازی کنیم. آنها چه کردهاند تا با بقیه، که فقط در آرزوی موفقیت بهسر میبرند، متفاوت شدهاند؟
شروع:
ماهها بود که آوازه او را میشنيدیم. میگفتند مردی جوان، ثروتمند، خوشبین، خوشبخت و موفق است. باید خودم اینها را میدیدم تا باور کنم. برایم جالب بود که چگونه همهکس، از رئیسجمهور یک مملکت گرفته تا اشخاصی که دچار ترسهای بیدلیل روانی (Phobia) بودند با او مشورت میکردند. میدیدم که با متخصصان رژیم غذایی بحث میکند، مدیران را آموزش میدهد و با ورزشکاران و دانشآموزان عقبافتاده ذهنی، کار میکند. چون با همسر خود به سفرهای داخلی یا خارج از کشور میرفت، فوقالعاده خوشبخت و دلباخته او بهنظر میرسید. و چون سفرشان به پایان میرسید به "سندیهگو" (San Diego) برمیگشتند تا چند روزی را در کنار خانواده و در قصری که مشرف به اقیانوس آرام بود، بگذرانند.
چه شد که این پسر 25 ساله با تحصیلاتی فقط در حد دبیرستان، توانست در چنین مدت کوتاهی، به چنان توفیقی دست یابد؟ گذشته از این، او جوانی بود که همین 3 سال پیش، در یک آپارتمان مجردی 40 متری زندگی میکرد و ظرفهایش را در وان حمام میشست! این فرد فوقالعاده بدبخت، که 15 کیلوگرم هم اضافهوزن داشت، در روابطش با دیگران فرو میماند، و بهنظر نمیرسید چندان آتیهای داشته باشد، چگونه تبدیل به فردی شاخص، قوی، و قابل احترام شده که روابطش با دیگران، بینظیر و شانس موفقیتش بیپایان است؟
این حجم از موفقیت، باورکردنی نبود. این قصه زندگی شخصی است بهنام "آنتونی رابینز" که خیلی از ما آوازه او را شنیدهایم. اما آنچه که باعث شد من از میان تمامی الگوهای موفقیت در دنیا دست روی این شخص بگذارم فقط یک چیز بود: من تعالیم این شخص را سرلوحه زندگیام قرار دادم و در مدت کمتر از 4 سال، به پیشرفتها و موفقیتهایی رسیدم که تا قبل از آن، حتی تصورش هم برایم ناممکن بود. حال میخواهم همان کاری که من انجام دادم و قبل از من، آنتونی رابینز انجام داده بود را با شما در میان بگذارم. اگر خواهان تغییر در زندگی فعلیتان هستید و میخواهید به توانگری برسید (که بسی فراتر از ثروتمندی است)، توصیه میکنم همین راه را برگزینید. من نتایج مثبت حاصل از پیمودن این راه را برای شما تضمین میکنم.
البته نمیخواهم بگویم که زندگی آنتونی رابینز، سراسر قرین موفقیت است. بیتردید، هر یک از ما، رؤیاها و آرزوهایی داریم که میخواهیم در زندگی خود، به آنها برسیم. بهعلاوه برای من روشن است که آنچه میدانید، هدفی که بهسوی آن میروید، و آنچه دارید، معیار واقعی موفقیت شما نیست. بهنظر من، موفقیت، جریان مداومی است که ضمن آن، مشتاق و آرزومند موفقیتهای بیشتری هستیم. فرصتی است که بهتدریج از نظر احساسی، اجتماعی، روحی، جسمی، روشنفکری و وضعیت مالی رشد میکنیم و درعین حال به طریقی مثبت با دیگران همکاری نماییم. راه موفقیت همواره در دست ساخت است!
موفقیت، پیش رفتن است، نه به نقطه پایان رسیدن.
نیروی معجزهآسایی که بزرگترین رؤیاها و آرزوهای ما را تحقق میبخشد در درون همه ما نهفته است! وقت آن است که این نیرو را آزاد کنیم!
چون به راهی که در این سالها پیمودم مینگرم و میبینم که توانستم رؤیاهای خود را بهصورت زندگی کنونیام درآورم، نمیتوانم شکرگزار و خاضع نباشم. تازه من فردی بیهمتا نیستم. حقیقت آن است که در زمانه ما، بسیاری اشخاص، تقریباً یک شبه، کاری چنان شگرف انجام داده و به چنان توفیقی دست یافتهاند که من حتی به گرد آنها هم نمیرسم. بهعنوان مثال اشخاصی چون "استیو جابز" (مدیر و مالک شرکت افسانهای Apple) که جوانی بود با لباس جین که هیچ پولی نداشت و ناگهان فکر ساختن کامپیوتر خانگی به ذهنش رسید و در عرض مدتی چنان کوتاه، صاحب 500 شرکت شد که در تاریخ سابقه ندارد! همینطور "تد ترنر" (غول رسانهای جهان؛ صاحب شبکه CNN امریکا و شرکت معروف TBS با بیش از 8 میلیارد دلار سرمایه) که با استفاده از وسیلهای که تقریباً وجود نداشت (تلویزیون کابلی) برای خود یک امپراطوری ایجاد کرد. یا کسانی از قبیل "استیون اسپیلبرگ" (برترین کارگردان و فیلمساز جهان) و یا "بروس سپرینگستین" (معروفترین خواننده و نوازنده گیتار، موسیقی راک و فولکلریک در امریکا)، یا در زمینه صنایع تفریحی و یا بازرگانی مانند "لییا کوکا" و یا "راس پروت". شاید نام برخی از این اشخاص برایتان غریب باشد. اما برای من که فرمول موفقیت را مدتها قبل از زبان "برایان تریسی" شنیدم همه این نامها آشنا هستند. تریسی در کتاب "روانشناسی فروش" به قانونی اشاره کرده با عنوان "قانون علت و معلول". او میگوید برای هر معلولی علتی وجود دارد. بهعبارت دیگر هیچ اتفاقی و هیچ چیزی بیدلیل روی نمیدهد. و بنابراین موفقیت هم اتفاقی نیست و از خود رد پایی برجای میگذارد و همینطور شکست هم ردپایی دارد. این قانون میگوید اگر شما به تکرار، کاری را که مردمان موفق کردهاند را انجام دهید، قطعاً به همان نتایجی خواهید رسید که آنها رسیدهاند. پس یکی از مهمترین کارهایی که من در زندگیام برای موفق شدن انجام دادم خواندن و مطالعه زندگینامه همین اشخاصی بود که نام بردم. من زندگی آنها را زیر و رو کردم تا بفهمم که آنها برای موفق شدن چه کارهایی را کردهاند. در همه این اشخاص، بهجز موفقیت مبهوتکننده و شگفتانگیز، چه چیز مشترک دیگری وجود دارد؟ جواب البته این است... قدرت.
قدرت، کلمهای هیجانآور است. عکسالعمل افراد نسبت به آن، متفاوت است. بعضی آن را دارای جنبههای منفی میبینند. بعضی دیگر، شهوت قدرت دارند. بعضی نمیخواهند آلوده آن شوند چنانکه گویی در قدرت چیزی مشکوک و مغایر با شرافت وجود دارد. شما طالب چقدر قدرت هستید؟ فکر میکنید چهاندازه قدرت باید بهدست آورید یا در خود ایجاد کنید؟ واقعاً قدرت در نظر شما چه معنایی دارد؟
من قدرت را بهمعنای تسلط بر مردم نمیدانم. معتقد هم نیستم که باید آن را به دیگران تحمیل کرد و به شما نیز توصیه نمیکنم که چنین، فکر کنید. چنان قدرتی به نُدرت پایدار است.
اندیشههای خود را شکل دهید وگرنه دیگران اندیشههای شما را شکل میدهند. خواستههای خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامهریزی میکنند.
بهنظر من نهایت قدرت در این است که نتایج دلخواه خود را بهدست آورید و درعین حال به دیگران ارج بگذارید. قدرت در این است که بتوانید روال زندگی خود را تغییر دهید، افکار خود را دگرگون کنید و موجب شوید که کارها به مُراد شما و نه در جهت مخالف شما انجام شوند. قدرت آن است که نیازهای انسانی خود و افراد مورد علاقه خود را مشخص سازید و در رفع آنها اقدام کنید. قدرت یعنی اینکه قلمرو فرمانروایی خود، جریانات فکری خود و رفتار خود را رهبری و کنترل کنید تا دقیقاً نتایج دلخواه خود را بهدست آورید.
درطول تاریخ، قدرتی که زندگی ما را اداره میکند اشکال متفاوت و متناقضی یافته است. در ایام قدیم، قدرت، نتیجه نیروی بدنی بود. آنکه قویتر و سریعتر بود، زندگی خود و اطرافیانش را اداره میکرد. با پیشرفت تمدن، قدرتِ ناشی از وراثت پدید آمد. پادشاه، دارای نشانههای پادشاهی بود و با اقتداری خدشهناپذیر حکومت میکرد. دیگران قدرت خود را از او کسب میکردند. سپس در آغاز عصر صنعت، سرمایه، مظهر قدرت گردید. کسانی که به آن دسترسی داشتند، صنعت را در اختیار خود گرفتند. همه این امتیازات، هنوز هم مؤثر هستند. داشتن سرمایه بهتر از نداشتن آن است؛ داشتن قدرت جسمانی نیز بهتر از نداشتن آن است. بههرحال امروزه یکی از بزرگترین منابع قدرت، قدرت ناشی از دانش تخصصی است.
بیشتر ما تاکنون شنیدهایم که ما در عصر اطلاعات زندگی میکنیم. شاخص درجه اول فرهنگ ما دیگر صنعت نیست، بلکه ارتباطات است. ما در عصری زندگی میکنیم که عقاید، حرکتها و مفاهیم تازه، خواه پیچیده و عمیق باشند، همچون فیزیک کوانتوم، خواه مربوط به زندگی روزمره، مثل پُرفروشترین نوع همبرگر، تقریباً هر روز، چهره جهان را دگرگون میکند. اگر چیزی باشد که دنیای مدرن را مشخص سازد، جریان عظیم و باورنکردنی اطلاعات و تغییرات ناشی از آن است. سیلابی از اطلاعات دیدنی، حسکردنی و شنیدنیِ تازه از طریق کتاب، فیلم، انواع دستگاههای صوتی و چیپستهای کامپیوتری، بهسوی ما سرازیر شدهاند. در این جامعه آنانکه دارای اطلاعات و وسایل انتقال آن هستند، چیزی دارند که پادشاهان قدیم در اختیار داشتند، یعنی قدرت نامحدود. "جان کنت گالبرت" (John Kenneth Galbraith)، مینویسد: «پول بهمنزله سوخت و عامل حرکت جامعه صنعتی بود؛ اما سوخت و نیروی جامعه اطلاعاتی، "دانش و آگاهی" است. ما شاهد ایجاد ساختار طبقاتی تازهای هستیم که براساس آن، گروهی صاحب اطلاعات هستند و گروه دیگر ناچارند آگاهانه بهدنبال آنان، حرکت کنند. این طبقه تازه، قدرت خود را نه از سرمایه و نه از زمین، بلکه از دانش و آگاهی بهدست میآورند.»
نکته قابل ملاحظه این است که امروزه کلید رسیدن به قدرت در اختیار همه ما هست! در قرون وسطی، اگر شما پادشاه نبودید، فوقالعاده دشوار بود که به سلطنت برسید. در آغاز عصر انقلاب صنعتی، اگر سرمایه نداشتید امکان ثروتمندشدن شما اندکی بیش نبود. ولی امروزه، جوانی کمسال که لباس جین میپوشد، میتواند سازمانی بهوجود آورد که دنیا را تغییر دهد. کافی است نگاهی گذرا به زندگینامه "مارک زاکربرگ" مؤسس جوان شبکه اجتماعی "ف-ی-س- ب-و-ک" بیندازید تا گفته من اثبات شود!
در دنیای مدرن، اطلاعات، ابزار قدرتمندان است.
کسانی که بهانواع معینی از دانش تخصصی دسترسی دارند میتوانند زندگی خود و بهطرقی چهره جهانی را دگرگون سازند. شما بهعنوان یک بیمهگر چقدر از دانش تخصصی در صنعت چند میلیارد دلاری بیمه بهرهمند هستید؟
یک سؤال برای من باقی میماند. در ایران انواع گوناگونی از دانش تخصصی در زمینه بیمه که برای دگرگون کردن شکل زندگی شما بهعنوان یک بیمهگر ضرورت دارد، در اختیار هر کسی هست. در هر کتابفروشی، هر فروشگاه و هر کتابخانهای وجود دارد. میتوان آن را از طریق سخنرانیها، سمینارها و دورههای آموزشی فرا گرفت. همه ما نیز خواستار موفقیت هستیم. فهرست کتابهای پرفروش، آکنده از دستوراتی برای ترقی انسان است. "مدیر یکدقیقهای"، "در جستجوی کامیابی"، "آنچه در دانشگاه بازرگانی هاروارد به شما نمیآموزند"، "پلی بهسوی جاودانگی" و... و این فهرست همچنان ادامه دارد. لذا اطلاعات در اختیار شماست. پس چرا برخی افراد نظیر دکتر مهدی فخارزاده نتایجی افسانهای در فروش بیمه بهدست میآورند درحالیکه بعضی دیگر سهمی ناچیز دارند؟ چرا همه ما قدرتمند، خوشبخت، ثروتمند، قوی و موفق نیستیم؟!
حقیقت این است که حتی در عصر اطلاعات، تنها داشتن اطلاعات کافی نیست. اگر داشتن فکر و اندیشه مثبت به تنهایی کارساز بود بایستی همه، در کودکی صاحب اسبهای کوچک یا دوچرخههای طلایی باشیم! و اکنون نیز زندگی رؤیای داشته باشیم. هر موفقیت بزرگی، در اثر عمل بهدست میآید. آنچه نتیجهبخش است، عمل است. دانش فقط نیروی بالقوهای است در دست آنان که میدانند چگونه میتوانند عمل مؤثری انجام دهند. درواقع معنای لغوی قدرت، "توان انجام عمل" است.
کارهایی که در زندگی میکنیم، ناشی از نحوه ارتباطی است که با خودمان داریم. در دنیای مدرن، کیفیت زندگی، کیفیت ارتباطات است. آنچه به تصور در میآوریم و به خودمان میگوییم، نحوه حرکات و استفاده از عضلات و تغییراتی که به چهره خود میدهیم، نشانگر آن است که تا چه حد از دانستههای خود استفاده میکنیم.
مشاهده افرادی که موفقیتهای عظیم کسب میکنند، ممکن است ما را به اشتباه بیندازد که گمان میکنیم آنها موهبت الهی خاصی دارند. مشاهده نزدیکتر، نشان میدهد که بزرگترین موهبت اشخاص بسیار موفق، نسبت به اشخاص عادی آن است که اقدام به عمل میکنند. این موهبتی است که هر یک از ما میتوانیم در خود ایجاد کنیم. از این گذشته دانش فردی مانند "استیو جابز" را دیگران نیز داشتند. غیر از "تد ترنر" هم کسانی ممکن بود متوجه شوند که تلویزیون کابلی دارای ارزش اقتصادی بسیار بالایی است. اما امثال "جابز" و "ترنر" فکر را به مرحله عمل درآوردند و سبب شدند که بسیاری از ما جهان را بهگونهای دیگر تجربه کنیم. شخصی مانند "مهدی فخارزاده" که هماکنون در سن بالای 80 سالگی بهعنوان برترین فروشنده بیمه عمر در جهان شناخته شده است، سبب شد تا مردم نسبت به بیمه عمر و تشکیل سرمایه از بُعد دیگری بنگرند و خیلی از آنها آینده روشن خود و فرزندانشان را مدیون او هستند. شاید دانش فعلی برخی از ما در زمینه بازاریابی بیمه عمر، حتی از فخارزاده هم بیشتر باشد؛ اما او جزو معدود افرادی بود که دانستههای خود را بهگونهای متفاوت در عمل پیاده کرد.
هر یک از ما، از طریق برقراری دو نوع ارتباط، تجربیات زندگی خود را شکل میدهیم. اول ارتباط درونی: یعنی آن چیزهایی که در درون خود به تصور درمیآوریم، میگوییم و یا احساس میکنیم. دوم ارتباط بیرونی: یعنی استفاده از کلمات، لحن صدا، تغییرات چهره، حرکات بدن و اعمال جسمانی که برای برقراری ارتباط با دنیای خارج از آنها استفاده میکنیم. هر ارتباطی که برقرار میکنیم نوعی عمل است و موجب حرکت میشود. و هر ارتباط بهنوعی روی ما و دیگران، تأثیر میگذارد.
ارتباط، مایه قدرت است. کسانی که این فن را بهنحو مؤثر بهکار میگیرند، میتوانند جهان را بهگونهای متفاوت درک کنند و جهان نیز آنها را بهگونهای متفاوت درک میکند. همه رفتارها و احساسات ما ریشه در نوعی ارتباط دارند. کسانی که بر اندیشهها، احساسات و اعمال اکثر ما تأثیر میگذارند، کسانی هستند که میدانند چگونه از این ابزار قدرت استفاده کنند. کسانی را درنظر آورید که دنیای اطراف ما را تغییر دادهاند: جانافکندی، توماس جفرسون، مارتین لوترکینگ، فرانکلین دلانو، روزولت، وینستون چرچیل، مهاتما گاندی، پروفسور حسابی، آلبرت انیشتین، و درحالت وحشتناک آدولف هیتلر! وجه مشترک همه این مردان، تسلط بر فنّ ارتباط بود. آنها میتوانستند نظرات خود را، خواه فرستادن انسان به فضا، خواه آفرینش رایش سومی آکنده از نفرت، به دیگران منتقل سازند چنانکه افکار و اعمال تودهها را تحت تأثیر خود قرار دهند. آنان از راه ارتباط، جهان را دگرگون کردند.
آیا تفاوت افرادی همچون "اسپیلبرگ"، "سپرینگستین"، "لییا کوکا" و سایر افراد موفق با سایر مردم دیگر در همین نیست؟ مگرنه اینست که آنها از ابزار ارتباط انسانی و تأثیر بر دیگران استادانه استفاده میکنند؟ همانگونه که این اشخاص میتوانند از طریق ارتباط، تودهها را به جنبش درآورند، ما نیز میتوانیم با استفاده از این ابزار، خویشتن را بهحرکت درآوریم. آیا بهحرکت درآوردن یک نفر از به حرکت درآوردن تودهای از مردم سختتر است؟!
هر اندازه که شما در مورد فنّ ایجاد ارتباط با دنیای خارج، مهارت داشته باشید، به همان اندازه در رابطه با دیگران بهلحاظ مسائل شخصی، احساسی، اجتماعی و مالی، توفیق خواهید داشت. مهمتر از آن، میزان توفیق درونی شما، یعنی احساس سعادت، خوشی، شعف، عشق، و آنچه مطلوب شماست، نتیجه مستقیم ارتباطی است که با خودتان دارید. نوع احساس شما، نتیجه حوادثی که در زندگی شما اتفاق میافتد نیست، بلکه نتیجه تفسیری (Interpretation) است که شما از آن حوادث میکنید. زندگی افراد موفق بارها نشان داده است که:
تعیینکننده کیفیت زندگی، اتفاقات روزانه نیست، بلکه عکسالعمل ما در برابر آن اتفاقات است.
عامل تعیینکننده در تفاوت کیفیت عملکرد ما بههیچعنوان وابسته به اتفاقات خوب یا بدی که برایمان میافتد نیست؛ بلکه ارتباط مستقیمی با نحوه واکنش ما و چگونگی برداشت و تفسیر ما از آن اتفاقات دارد.
این شما هستید که تصمیم میگیرید زندگی را چگونه ببینید و بر مبنای آن چگونه احساس و عمل کنید. هیچ چیز دارای هیچ معنایی نیست، مگر معنایی که شما به آن میدهید. اغلب ما، عمل تفسیر را بهطور خودکار انجام میدهیم، اما میتوانیم نیروی لازم را در خود زنده نموده و درک تازهای از جهان پیدا کنیم.
«گرفتن نتیجه!». آیا این همان چیزی نیست که مورد علاقه شماست؟ شاید بخواهید احساس خود را نسبت به خودتان و جهان اطراف، دگرگون کنید. شاید علاقهمند باشید با دیگران بهتر رابطه برقرار کنید، در عشق و یا در یادگیری موفقتر شوید، از سلامت جسمانی بیشتری برخوردار شوید یا ثروت بیشتری بهدست آورید. پیش از اینکه به نتایج تازهتری دست یابید باید بدانید که تاکنون نیز به نتایجی رسیدهاید. منتهی شاید آن نتایج، دلخواه شما نبودهاند. بسیاری از ما تصور میکنیم حالات روحی و آنچه در درون ما میگذرد از اراده ما خارج است. اما حقیقت آنست که شما میتوانید در فعالیتهای ذهنی و رفتاری خود، چنان تغییری ایجاد کنید که تاکنون باور نمیکردید. اگر افسرده هستید، حالتی را که افسردگی مینامید خود ایجاد کردهاید، اگر پرشور هستید، آن حالت را نیز خودتان بهوجود آوردهاید.
لازم است بدانید که شما "دچار" احساسی از قبیل افسردگی نمیشوید، یعنی آن را از جایی "نمیگیرید"، بلکه بهوسیله کارهای جسمی و روانی، آن را در خود خلق میکنید. برای اینکه افسرده شوید، باید زندگی خود را به شکلی خاص نگاه کنید؛ باید مطالب معینی را با لحنی خاص به خود تلقین کنید؛ باید قیافه بخصوصی بگیرید و بهطرز خاصی نفس بکشید. بهعنوان مثال اگر میخواهید حالت افسردگی پیدا کنید خوب است با شانههای فروافتاده، مدت زیادی به زمین نگاه کنید. سخنگفتن با لحن غمزده و اندیشیدن درباره بدترین اتفاقاتی که در زندگیتان افتاده نیز به ایجاد این حالت کمک میکنند. اگر میخواهید حالت افسردگی خود را تضمین کنید، با کم غذایی و پناه بردن به الکل و داروهای مخدر، وضع شیمیایی بدن خود را به هم بزنید و سبب شوید که میزان فشار و قند خونتان پایین بیاید!!
نکته سادهای که میخواهم خاطرنشان کنم این است که ایجاد حالت افسردگی نیازمند تلاش و صرف انرژی است. کار سختی است و نیاز به انجام اعمال بهخصوصی دارد. بعضی افراد بهقدری این اعمال را انجام دادهاند که ایجاد این حالت روانی در آنها بهساگی امکانپذیر است. اینگونه اشخاص، این شیوه ارتباط درونی را با هرگونه اتفاق بیرونی، مرتبط میسازند. برخی افراد، فواید جانبی نیز از این کارها بدست میآورند، از قبیل جلب توجه، دلسوزی دیگران، عشق و محبت و نظایر اینها و در نتیجه، این شیوهی ارتباط، جزو طبیعت زندگی آنها میشود. بعضی بهقدری به این رویه ادامه میدهند که عملاً احساس راحتی میکنند و این حالت جزو مشخصات دائمی آنها گردیده است. مسئله این است که ما میتوانیم اعمال روانی و جسمی خود را تغییر دهیم و بلافاصله، احساسات و رفتارهای خود را دگرگون سازیم.
شما میتوانید بیدرنگ به آدمی پرشور و سرزنده تبدیل شوید، بهشرط اینکه نقطهنظرهای لازم برای ایجاد آنگونه احساسات را بپذیرید. میتوانید در ذهن خود به چیزهایی فکر کنید که این احساس را در شما ایجاد کند. چیزهای دیگری را با لحن دیگری به خود تلقین کنید. طرز تنفس و حالات چهره خود را مطابق آن احساس، تغییر دهید. بلافاصله احساس شعف خواهید کرد. اگر میخواهید آدم مهربانی بشوید کافی است اعمال جسمی و روحی را که مناسب حالت شفقت و دلسوزی است انجام دهید. در مورد عشق و محبت و سایر احساسات نیز همین طور است. (اگر بخواهیم از نظر علمی، این فرآیندها را توجیه کنیم باید بگویم که دلیل اینکه با فکر کردن به امور مثبت، احساس سرخوشی و شعف میکنید، درواقع بهدلیل ترشح مادهای بهنام "اندورفین" از غده هیپوتالاموس واقع در مغز است که سبب ایجاد این حالت در شما میشود)
هدایت نحوه ارتباط درونی که منجر به بروز حالتهای احساسی گوناگون میشود به کار کارگردانان تأتر و سینما شبیه است. کارگردان سینما برای آنکه دقیقاً به نتایج دلخواه خود برسد، در صدا و تصویر دست میبرد. اگر بخواهد در شما وحشت ایجاد کند با استفاده از صدا و جلوههای ویژه در لحظات حساس، این کار را انجام میدهد. اگر بخواهد شما را در حالت رؤیایی فرو ببرد، با بهرهگیری از موسیقی، نورپردازی و سایر عوامل صحنه این اثر را ایجاد مینماید. کارگردان میتواند واقعه معینی را بهصورت غمانگیز، یا خندهدار جلوهگر سازد، بستگی به این دارد که بخواهد چه چیزی را به صحنه بیاورد. شما نیز میتوانید نظیر همین کار را در صحنه ذهن خود انجام دهید. میتوانید فعالیت ذهنی خود را که پایه کلیه عملیات جسمی است با همان قدرت و مهارت، کارگردانی کنید. در مورد افکار مثبت، نور و صدا را زیاد و در مورد افکار منفی، نور و صدا را کم کنید. شما میتوانید با همان مهارتی که "اسپیلبرگ" تشکیلات خود را اداره میکند، مغز خود را اداره کنید.
شاید باور نکنید که میتوان به دیگری نگاه کرد و دقیقاً افکارش را خواند یا اینکه میتوان در یک آن، بزرگترین منابع نیرومند درونی خود را بهکار بگیرید. 100 سال پیش اگر میگفتید که انسان ممکن است به کره ماه برود، شما را دیوانه حساب میکردند. اگر میگفتید میتوان ظرف چند ساعت از تهران به فراکفورت رفت، آدم مجنون و خیالاتی بهحساب میآمدید. اما فقط با استفاده از فنون خاص و قوانین آیرودینامیک این کارها امکانپذیر شد. درواقع امروزه یک شرکت فضایی مشغول تحقیق درمورد ساختن وسیله نقلیهای است که میگویند ظرف 10 سال آینده مسافرت از تهران به فرانکفورت را در عرض 12 دقیقه ممکن میسازد! در این سری مقالات آموزشی، همچنین قواعدی در مورد "فنون انجام بهینه کارها" خواهید آموخت. بهکمک این قواعد به قدرتهایی در وجود خود پی خواهید برد که بهکلی از آنها بیاطلاع بودید. بهقول "جیم ران" که میگوید: «تلاش منظم، پاداش چند برابر دارد».
مردان برتر، راه ثابتی برای موفقیت در پیش گرفتهاند. من آن را "فرمول موفقیت نهایی" مینامم. در این راه، اولین قدم: آن است که نتیجه دلخواه را بدانید. یعنی دقیقاً مشخص کنید که چه میخواهید. قدم دوم: انجام عمل است وگرنه خواسته شما بهصورت رؤیا باقی خواهد ماند. باید قدمهایی بردارید که شما را به هدف دلخواهتان میرساند. اقداماتی که ما انجام میدهیم همیشه ما را به نتیجه مطلوب نمیرساند. بنابراین قدم سوم: یافتن راهی برای کنترل است که بازتابها و نتایج اقدامات خود را بررسی کنیم و هرچه سریعتر بفهمیم که کارهایی که میکنیم ما را به هدف نزدیک یا از آن دور میسازد. (بهعبارت دیگر، هیچ چیزی خنثی نیست. هر عمل و هر گفتاری که انجام میدهید یا شما را از هدفتان دور میکند و یا شما را به هدف نزدیکتر میسازد). باید بدانید که دستاورد عملکرد شما چیست. خواه عملکرد شما گفتگو با یک مشتری احتمالی برای فروش یک بیمهنامه باشد یا عادات روزمره زندگی. اگر آن دستاورد، دلخواه شما نیست، دقت کنید که عمل شما چه نتایجی به بار آورده تا اینکه بهعنوان تجربه انسانی، از آن، چیز یاد بگیرید. سپس قدم چهارم: را بردارید و آن ایجاد نرمش برای تغییر رفتار است تا به نتیجه مورد نظر برسید. اگر به افراد موفق توجه کنید میبینید که این قدمها را برداشتهاند. یعنی ابتدا هدفی برای خود برگزیدهاند، زیرا تا هدفی در کار نباشد نمیتوان به آن رسید. سپس شروع به اقدام کردهاند زیرا فقط دانستن هدف کافی نیست. آنها توانستهاند قیافه دیگران را بخوانند و عکسالعملها را متوجه شوند، سپس رفتارهای خود را سازگار کرده، و تغییر دادهاند تا بدانند چه حرکتی مناسبتر است.
مثلاً "استیون اسپیلبرگ" را درنظر بگیرید. در 36 سالگی موفقترین کارگردان و فیلمساز جهان شد. وی 4 فیلم از 10 فیلم پرفروش تاریخ را ساخته است که از میان آنها فیلم (E.T The Extra Terrestrial) پرفروشترین فیلم تاریخ جهان شناخته شد. اینکه او چگونه با این سن کم توانسته به چنین توفیقی دست یابد داستان جالبی است:
سپیلبرگ از سن 12 سالگی میدانست که میخواهد کارگردان سینما شود. در 17 سالگی، یک روز بعدازظهر بازدیدی از "استودیو یونیورسال" (یکی از برترین و مدرنترین استودیوهای سینمایی در هالیوود) بهعمل آورد که زندگی او را دگرگون کرد. در این بازدید وی موفق به دیدن صحنههای اصلی که تمام عملیات فیلمبرداری در آنجا انجام میگرفت نشد. لذا او که هدف خود را میشناخت دست به عمل زد. وی تصمیم گرفت که صحنههای فیلمبرداری واقعی را تماشا کند. سرانجام به ملاقات مدیر بخش مونتاژ کمپانی یونیورسال رفت که بهمدت یک ساعت با سپیلبرگ مذاکره کرد و بهنظرات وی در مورد فیلم علاقه نشان داد.
برای اغلب مردم، داستان به همین جا خاتمه مییابد. اما اسپیلبرگ مانند اغلب مردم نبود. او شخصاً نیرومند بود (قدرت؛ که یکی از وجوه تمایز موفقها با افراد ناموفق است) و میدانست که چه میخواهد (هدف؛ چیزی که موفقها دارند و ناموفقها ندارند). ملاقات اول برای او آموزنده بود و لذا برداشت خود را تغییر داد. روز بعد لباس پوشید. کیف پدرش را برداشت و در آن فقط یک ساندویچ و دو آبنبات گذاشت و به استودیو برگشت چنانکه گویی یکی از کارکنان آنجاست! آن روز با قدمهای مصمم از جلوی نگهبان گذشت. یک تریلی از کار افتاده پیدا کرد و با حروف پلاستیکی روی آن نوشت: «استیون سپیلبرگ، کارگردان». تمام تابستان آن سال را به ملاقات با کارگردانان، نویسندگان و دلالان فیلم گذراند، از هر مصاحبه و مشاهده چیزی یاد گرفت، و هر روز نظرات خود را در مورد نکات مهم فیلمسازی اصلاح کرد.
سرانجام در 20 سالگی پس از مدتها که بهطور مرتب در استودیو حاضر میشد، فیلم کوتاهی را که سر هم کرده بود به کمپانی یونیورسال ارائه کرد و پس از آن به وی قرارداد 7 سالهای پیشنهاد شد که یک سریال تلویزیونی را کارگردانی کند! او رؤیای خود را عملی ساخته بود.
آیا سپیلبرگ از "فرمول موفقیت نهایی" استفاده کرد؟ پاسخ قطعاً مثبت است. او آنقدر دانش تخصصی داشت که بداند چه میخواهد. او دست به عمل زد. کارهای خود را دائماً بررسی کرد تا بداند به چه نتیجهای رسیده است و آیا این کارها، وی را به هدف نزدیکتر و یا از هدف دورتر میکند. همچنین آنقدر انعطاف داشت که رفتار خود را تغییر دهد تا به نتیجه دلخواه برسد. حقیقتاً تمام آدمهای موفقی که من میشناسم همین کار را میکنند. افرادی که موفق هستند آمادگی تغییر و قابلیت انعطاف دارند تا جایی که بتوانند زندگی دلخواه خود را فراهم نمایند. حال شما بهعنوان یک نماینده یا کارگذار بیمه، تابهحال چندبار یه دیدار فروشندگان برتر بیمه در شهر خود رفتهاید؟ چگونه رفتار آنها را با عملکرد خود مقایسه کردهاید و چه تغییراتی را در نوع عملکرتان بهوجود آوردهاید تا خود را با آنها و درنتیجه برای پیشرفت بیشتر، هماهنگ بسازید؟ روندی که "سپیلبرگ" برای رسیدن به موفقیت طی نمود را سرلوحه خود قرار داده و همان کارها را برای موفقیت خودتان انجام دهید. فرمول موفقیت نهایی را بهکار بندید تا موفقیت خود را تضمین کنید. وگرنه شما هم جزو همان 98 درصد نمایندگان بیمه خواهید بود که نهایتاً پس از 4 سال برای همیشه از این شغل خداحافظی خواهید کرد.
"باربارا بلاک" (اولین وکیل زن در امریکا)، فارغالتحصیل دانشکده حقوق دانشگاه کلمبیا را درنظر بگیرید که یک روز تصمیم گرفت رئیش دانشکده بشود. با اینکه دختر جوانی بود، توانست در رشتهای که در انحصار مردان بود وارد شود و با موفقیت، دانشنامه حقوق خود را از دانشگاه کلمبیا بگیرد. سپس تصمیم گرفت بهدنبال هدف شغلی خود برود. اما هدف دیگری برایش پیش آمد و آن، تشکیل خانواده بود. پس از 9 سال احساس کرد که مجدداً آمادگی دارد تا اولین هدف زندگی خود را تعقیب نماید. لذا در دوره فوقلیسانس دانشگاه "ییل" ثبتنام کرد و در زمینههای تدریس، تحقیق و نویسندگی مهارت پیدا کرد تا در جهت "شغلی که همیشه دوست میداشت" گام بردارد. او نظام عقاید خود را وسعت بخشید، برداشتهای خود را دگرگون ساخت و هر دو هدف خود را با یکدیگر تلفیق کرد و هماکنون رئیس یکی از معتبرترین دانشکدههای حقوق در امریکاست. او قالبها را شکست و ثابت کرد که میتوان بهطور همزمان در جمیع جهات موفق بود. آیا او از "فرمول موفقیت نهایی" استفاده کرد؟ مسلماً چنین است. او که میدانست چه میخواهد دست به عمل میزد، و هرگاه عملش مؤثر واقع نمیشد آن را تغییر میداد و آنقدر تغییر داد که درحال حاضر توانسته است موازنهای در زندگی خود بهوجود آورد. او علاوه بر اداره یک دانشکده حقوق مهم، یک مادر و یک خانم خانه نیز هست!
به مثال دیگری میپردازیم. آیا تا بهحال یک تکه مرغ کنتاکی خوردهاید؟ (حتماً اگر گیاهخوار نباشید، خوردهاید!). آیا میدانید چگونه "سرهنگ ساندرس" (Colonel Sanders)، یک امپراطوری که او را میلیاردر ساخت بنا کرد و عادات غذایی یک ملت را تغییر داد؟!! زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشستهای بود که طرز سرخکردن مرغ را میدانست، همین و بس! نه سازمانی داشت و نه چیز دیگری. او مالک یک رستوران کوچک بود و چون مسیر بزرگراه اصلی را تغییر داده بودند داشت ورشکست میشد. اولین چک تأمین اجتماعی را که گرفت به فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخکردن مرغ، پولی بهدست آورد. اول فکر کرد که دستورالعمل را به صاحبان رستورانها بفروشد و در درآمد حاصله شریک شود.
البته این، راه واقعی شروع یک فعالیت تجاری نیست و چنانکه بعداً معلوم شد، سرهنگ ساندرس نیز از این راه به ثروت بیحساب نرسید. او به اطراف کشور سفر کرد. شبها در اتومبیل میخوابید و سعی میکرد کسی را پیدا کند که از نظر مالی به او کمک کند. هر روز فکری تازه میکرد و دری دیگر را میزد. او 1009 بار پاسخ منفی شنید! تا اینکه معجزهای اتفاق افتاد و یک نفر به او "آری!" گفت و فعالیت شغلی سرهنگ آغاز شد.
چند نفر از شما چنین دستورالعملی دارد؟ چند نفر از شما بهاندازه پیرمرد چاقی که لباس سفید آشپزی میپوشید دارای سلامت جسمی و جذابیت است؟ سرهنگ ساندرس صاحب ثروت شد زیرا توانایی آن را داشت که عملی مشخص و بزرگ را انجام دهد. او نیروی فردی برای رسیدن به نتیجه دلخواه را دارا بود. او توان آن را داشت که بیش از 1000 بار پاسخ "نه!" بشنود و باز با خود رابطه برقرار کند، چنانکه دری دیگر را بزند و به خود بگوید که این بار کسی به او پاسخ مثبت خواهد داد. من شخصاً بیمهگران بسیاری را دیدهام که با شنیدن دهمین یا بیستمین "نه!" راه خود را عوض کردند و برای همیشه از این شغل بیرون رفتند. چرا انتظار داریم که تفاوتی میان امثال آنها و امثال سرهنگ ساندرس وجود نداشته باشد؟ چرا ناکامیهای خود و ثروتمندشدن امثال سرهنگ ساندرس را به گردن بخت و اقبال و سرنوشت میاندازیم و از خود سلب مسئولیت میکنیم؟
نتیجهای که از همه اینها میگیریم حقیقتی ساده است که نمیتوان از آن فرار کرد. موفقیت، یک امر اتفاقی نیست. تفاوتِ آنها که به نتایج مثبت میرسند و آنها که نمیرسند شبیه نوعی طاس ریختن نیست. شیوههای ثابت و منطقی برای اقدام به عمل و راههای مشخصی برای ترقی وجود دارد که در دسترس همه ماست. همه ما میتوانیم نیروی معجزهآسای درونی خود را رها سازیم. تنها باید یاد بگیریم که چگونه جسم و روح خود را بهطریقی نیرومند و ثمربخش بهکار اندازیم و از آن استفاده کنیم.
آیا هرگز فکر کردهاید که بین اشخاصی از قبیل "سپیلبرگ" و "سپرینگستین" چه شباهتی است؟ بین "جان-افکندی"ها و "مارتین لوترکینگ"ها چه چیزی مشترک است که میتوانند بر روی آنهمه مردم، تأثیری چنین عمیق و تکاندهنده بگذارند؟ چه فرقی بین امثال "تد ترنر" و "تینا ترنر" با بقیه مردم هست؟ همه این افراد توانستهاند خود را وادارند تا دائماً در جهت تحقق آرزوهای خود قدمهای مؤثری بردارند. اما چه چیزی باعث میشود که آنها هر روزه، کلیه امکانات خود را درجهت رسیدن به هدف خود بهکار گیرند؟ البته عوامل بسیاری در این امر دخالت دارند. اما بهنظر من، هفت خصلت اساسی هست که این افراد در خود ایجاد کردهاند. هفت مشخصه که به آنها نیرو میدهد تا هر عملی را برای رسیدن به موفقیت انجام دهند. این 7 خصلت که میتواند موفقیت شما را نیز تضمین کند از این قرار است:
خصلت شماره یک: عشق!
همه این افراد برای حرکت خود دلیلی یافتهاند، هدفی تقریباً آزاردهنده که آنها را از درون میخورد! و در عینحال به آنها انرژی میدهد و آنها را بهسوی عمل، رُشد و فزونی میراند. همچون سوخت، قطار موفقیت آنها را به حرکت درمیآورد و سبب میشود که تواناییهای بالقوه خود را بهکار بگیرند. این عشق است که کارهای امثال "سپیلبرگ" را از دیگران متمایز میکند. این عشق است که دانشمندان کامپیوتر را وا میدارد سالهای عمر خود را صرف و هر مانعی را برطرف کنند تا انسانهایی را به فضا بفرستند و برگردانند. این عشق است که سبب میشود کسانی تا دیروقت شب بیدار بمانند و صبح خیلی زود برخیزند. مردم در روابط خود خواهان عشق هستند. عشق، به زندگی نیرو و رنگ و معنی میبخشد. هیچ عظمتی بدون عشقی بزرگ، بهدست نمیآید؛ خواه در زمینههای ورزشی باشد، خواه هنری، علمی، تربیت فرزندان و یا فعالیتهای بازرگانی. هنگامی که شما بهعنوان یک فروشنده بیمههای عمر عاشق کاری که میکنید باشید، تأثیری متفاوت در نتایج حاصله را مشاهده خواهید کرد. همانگونه که "دکتر مهدی فخارزاده" رمز موفقیت خود را در تبدیلشدنش به فروشنده شماره یک جهان در فروش بیمه عمر فقط و فقط عشق به کارش میداند و عشق به اینکه دارد به مردم آینده و رفاه را میفروشد؛ نه یک بیمه نامه معمولی را. نحوه آزادسازی این نیروی درونی را در مقالات آینده، هنگام بحث درباره هدفها، پیدا خواهید کرد.
خصلت شماره دو: ایمان!
در همه کتابهای مذهبی جهان درباره نیرو و اثر ایمان و اعتقاد بر نوع بشر، سخن گفته شده است. میان کسانی که موفق میشوند و آنان که شکست میخورند تفاوت عظیمی از لحاظ اعتقادات هست. عقیده ما درباره آنچه که هستیم و آنچه که میتوانیم باشیم دقیقاً مشخصکننده آینده ما است. اگر به معجزه معتقد باشیم، در زندگیمان اتفاق میافتد؛ اگر عقیده داشته باشیم که در زندگی ما محدودیتهای شدیدی وجود دارد، ناگهان همه آن محدودیتها صورت واقعی پیدا میکنند. آنچه به اعتقاد ما حقیقت دارد و امکانپذیر است، صورت حقیقی پیدا میکند و امکانپذیر میشود. اگر شما بهعنوان یک بیمهگر، زندگی و درآمد خوبی ندارید، لطفاً آن را بهگردن اینوآن و سرنوشت و شرایط و... نیندازید. تنها تفاوت شما با کسی که زندگی مرفهی را فقط از راه فروش بیمههای عمر برای خود و خانوادهاش ساخته، در همین باورها و اعتقادات او و شماست. البته در این سلسله مقالات، راهی مشخص و علمی را به شما نشان میدهیم که چگونه بهسرعت، اعتقادات خود را تغییر دهید تا به پشتیبانی این اعتقادات و باورهای جدید، به هدفهایی که آرزومند آنها هستید برسید. بسیاری از مردم دارای شور و عشق هستند؛ اما بهعلت آنکه درباره شخصیت خود و کارهایی که میتوانند بکنند عقاید محدودی دارند، دست به عملی که رؤیاهای آنها را تحقق بخشد نمیزنند. مردان و زنان موفق میدانند که چه میخواهند و ایمان دارند که میتوانند آن را بهدست آورند. درباره اینکه اعتقادات چه هستند و چگونه باید از آنها استفاده کرد عشق و ایمان بهمنزله سوخت یا نیروی محرکهای هستند که ماشین وجود را بهسوی ترقی و تعالی حرکت میدهند. اما حرکت اولیه، کافی نیست، وگرنه کافی بود که موشک را از سوخت پُر کرده و بدون هدف بهسوی مقصد نامعلومی در فضا رها سازیم. علاوه بر نیرو به مسیر، یعنی به راهی زیرکانه برای پیشرفت معقول، نیاز است. لذا برای رسیدن به مقصود، باید برنامه هدفمندی داشته باشیم.
خصلت شماره سه: برنامهریزی!
برنامهریزی راهی برای سازمان دادن منابع و نیروها است. هنگامی که "استیون سپیلبرگ" مصمم شد که فیلمساز شود برنامه کار خود را طوری ریخت که دریچههای جهان مورد انتظارش را بهرویش بگشاید. او حساب کرد که چه چیزهایی باید بداند، چه کسانی را باید بشناسد و چه کارهایی را باید انجام دهد. او دارای عشق و ایمان بود، اما علاوه بر آن، برنامهای ریخت تا از نیروی عشق و ایمان، حداکثر بهرهوری را بکند. هر سینماگر بزرگ، هر سیاستمدار، هر پدر و مادر، هر کارفرما، و حتی هر فروشنده بیمه موفق، میداند که تنها، در اختیار داشتن منابع، برای رسیدن به موفقیت، کافی نیست. باید از آن منابع به مؤثرترین وجه، استفاده کرد. برنامهریزی، یعنی تشخیص این مطلب که بزرگترین استعدادها و آرزوها باید مسیر صحیح خود را پیدا کنند. برای باز کردن در، میتوان آن را شکست و یا میتوان کلیدی یافت که آن را بهشکل سالم باز کند.
خصلت شماره چهار: مشخصبودن ارزشها!
هنگامی که علل و جهات عظمت یک ملت را از نظر میگذرانیم، به فکر چیزهایی از قبیل وطنپرستی، غرور، تحمل و عشق به آزادی میافتیم. این چیزها "ارزش" نامیده میشوند. ارزش، قضاوتی است اساسی، اخلاقی و عملی، درمورد اینکه چه چیزهایی دارای اهمیت میباشند. ارزشها نظامهای اعتقادی خاص ما هستند که به ما میگویند چه چیزهایی در زندگی ما درست و چه چیزی غلط است. نوعی داوری است درباره آنچه زندگی را در نظر ما دارای ارج میکند. بسیاری از مردم، قضاوت روشنی در مورد اینکه چه چیزی در زندگی آنها، "ارزش" است ندارند. افراد، غالباً کارهایی میکنند که بعداً موجب ناخشنودی آنان میشود. دلیل ساده آن این است که بهطور ناخودآگاه، اموری را برای خود و دیگران صحیح میدانند، اما مطلب برای خودشان روشن نیست! وقتی موفقیتهای بزرگ را از نظر میگذرانیم تقریباً همیشه به کسانی برمیخوریم که بهروشنی میدانند چه چیزی واقعاً دارای ارزش است. درک ارزشها یکی از حساسترین کلیدهای نیل به ترقی و کامیابی است.
حتماً تاکنون متوجه شدهاید که هر یک از این خصلتها با خصلتهای دیگر ارتباط و تأثیر متقابل دارد. آیا اعتقادات در عشق مؤثر است؟ البته که چنین است. هرچه بیشتر معتقد باشیم که قادر به انجام کاری هستیم، معمولاً بیشتر مایلیم که برای انجام آن از خود مایه بگذاریم. آیا ایمان بهخودی خود برای ترقی و رسیدن به زندگی بهتر، کافی است؟ البته برای شروع خوب است، اما کافی نیست. آیا ارزشهای مورد قبول ما، در برنامهریزی ما اثر میگذارند؟ بدون شک. اگر برنامهای که برای موفقیت ریختهاید، مستلزم انجام کارهایی باشد که با نظام ارزشی شما، یعنی اعتقادات شما درمورد اینکه چه کاری درست و چه کاری نادرست است مطابقت نداشته باشد، بهترین برنامهریزیها نیز کارساز نخواهد بود. این حالت، غالباً در اشخاصی دیده میشود که شروع به موفقشدن میکنند! ولی پس از چندی خودشان، کار خودشان را خراب میکنند.
مشکل از آنجا است که بین ارزشها و برنامهریزیهای آنها تضاد وجود دارد.
به همین ترتیب، این چهار خصلتی را که توضیح دادیم، نمیتوان از خصلت پنجم جدا کرد.
خصلت پنجم: انرژی!
انرژی گاهی بهصورت خروش و هیاهوی شادمانه است، گاهی بهصورت میل به سازندگی و گاه شادی و سرزندگی عمومی. اما حرکت بهسوی زندگی بهتر با حالت سستی و افسردگی، تقریباً غیر ممکن است. افراد پیشرو، همیشه در پی فرصت هستند، گوئی فرصتهائی که همهروزه پیش میآید به آنها نیش میزند و معتقدند که انسان هیچوقت بهاندازه کافی وقت ندارد. اشخاص بسیاری در دنیا هستند که عشق و ایمان دارند. برنامه صحیح برای رسیدن به هدف را هم میدانند و ارزشهاشان نیز با آن دمساز است. اما شور کافی ندارند تا به دانستههای خود عمل کنند. موفقیتهای بزرگ را نمیتوان از شور و انرژی جسمی و معنوی و روحی که سبب میشود تا ما ا
نظرات شما عزیزان: